سلام یه روز با بچه ها رفته بودیم فوتبال ولی من خدایی حال وحوصله فوتبال نداشتم..اونام هی تندتند به من پاس میدادن منم هی توپو رد میکردم اصلا اونروز دلم به فوتبال نبود...خوب...تااینکه یه بار که بهم پاس دادن نتونستم جلوی خودمو بگیرم و..ضرت..زدم زیرتوپ..توپ رفت هوا..دیگه هم برنگشت..مام منتظر موندیم تا عصر ببینیم کی توپ برمیگرده پایین..خلاصه داشتیم ناامید میشدیم که دیدیم یه چیزی داره یواش یواش میاد پایین..آره...توپ بود..خلاصه..توپ افتاد رو زمین مام رفتیم طرفش ..بلندش کردم چیزی شبیه برف روی توپ رو پوشونده بود..بادستم پاکش کردم...چیز عجیبی روش نوشته بود:
هانی اگر به خاطرتو نبود توپ راپاره میکردیم
شهرداری مریخ
نظرات شما عزیزان:
yousef
ساعت5:02---20 تير 1394
تورو جون یوسف گوشیتو روشن کن داداشی
اشتباه کردم ببخش
yousef
ساعت0:10---19 تير 1394
سلامممممممممممممممممم
yousef
ساعت22:33---18 تير 1394
سلام دل پاکترین داداشم هانی
داستانت رو خوندم. خیلی عالیه پسر. منو به یاد کودکی خودم انداخت.از این جور داستانها کلا خوشم میاد مرررررررررررررسی هانی هانتدم پاسخ:خواهش میکنم ..همشم واقعیه...خخخخخخ
yousef
ساعت20:23---7 تير 1394
سلام داداهانی
این حرف حقیقت است که بهم گفتی و من تا به الان کنارتم. اگه حقیقت رو نمیگفتی خیلی وقته ازت دور میشدم.
راسی داداهانی اصلا ازت انتظار نداشتم رمز وبلاگتو عوض کنی.
دلمو شکستی داداش. یعنی من انقدر آدم بدی شدم که به این زودی اطمینانت رو ازم برداشتی. پاسخ:نه
|