ما را از شیطان نجات بده
سلام به دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...عموجان توی اتاق کارش که طبقه بالاس چندتا..یعنی..چندین تا مجسمه کوچیک و بزرگ داره...یعنی داشت...حالا چرا داشت؟...الان میگم براتون..
خوب..جونم بگه براتون که..یه روز رفته بودم طبقه بالا توی اتاق عموجان سعی میکردم وارد سیستمش بشم...آخه پسورد داره..منم میمیرم واسه حکربازی...اصلنم بهم اجازه نمیده روشنش کنم..خیلی هم سعی کردم پسوردشو پیداکنم..نشد..هرچی شانسکی میزنم ضرت اشتباه از آب درمیاد...حوصلم سررفت..چشمم خورد به چوبدست گنده که همیشه..تو اتاق عموجانمه..میگن یادگار بابای بابابزرگ مرحوممه..کی بره اینهمه را رو...برشداشتم..و شروع کردم توی خیالم زدم دشمنا رو کشتم...همینجور که داشتم ضرت ضرت دشمن میکشتم و دیگه چیزی نمونده بود به کله گندشون برسم که بکشمش...یوهو ناغافلی شمشیرم یعنی چوبدسته..خورد به ستونی که پایه اصلی دکوراسیونی بود که مجسمه ها روش بودن..پایه رد شد...ولی دکوراسیون خراب نشد..فقط کج و کوله شد..مجسمه ها شروع کردن به ریختن منم سعی کردم بگیرمشون نتونستم..همشون خوردوخاک شیر شدن..فقط مجسمه گنده رو تونستم بگیرم..سنگین بود..مهره های کمرم نزدیک بود فلج اطفال بشه...بلندشدم دیدم وای دسته گل به اب دادم هفت رنگ...اصلا نمیشد کاریش کرد..من فقط پایه اصلی دکوراسیون رو برگردوندم سرجاش و همینطور مجسمه گنده رو..بعد چوبدست رو تکیه دادم به مجسمه...بعد دیگه رفتم تو اتاقم و تمرین یوگا کردم تا بدنم نرم باشه واسه کتکا..خوب..فردا شد..قبل از ظهر بود که صدای عموجان اومد که(هانی جان لطفا بیا بالا کارت دارم عزیزم)منم با ترس وتردید رفتم بالا..دیدم عموجان و زنعموجان عین یه جفت برج زهرمار دارن نیگام میکنن..منم یه نگاهی به مجسمه های نابود شده انداختم بعد عموجان گفت(توضیحی نداری بدی؟؟)..گفتم(چه توضیحی؟)عموگفت(درمورد این کاری که کردی)..منم گفتم(من نشکستم که)عموگفت(پس کی شکسته که؟)...منم گفتم(از مجسمه بزرگ بپرسید..اون شکسته..چوبم دست اونه)..عمو اولش متوجه نشد منظورم چیه ولی زنعموجان زود فهمید...جیغ زد(کافررررر...ادعای پیغمبری میکنی اجنبی؟؟..بت پرست خودتی و هفت جد آبادت)منم گفتم (به من چه..از مجسمه بزرگ بپرسید)..از رو نمیرفتم که ههههههه...عموجان یه نگاهی به من انداخت و گفت(فردا که با منجنیق پرتت کردیم تو آتیش..اونوقت توهین به پیغمبر خدا یادت میره)..ولی ناموسن من توهین نکرده بودم..فقط خواستم شبیه سازی کنم..فکر کردم جواب میده...خدامنو ببخشه..فرداچی شد؟؟؟...پرتم میکردن با منجنیق توی آتیش بهترم بود...از صب تا شب تو اتاق عموجان زندانی بودم مجبورم کرده بودن تیکه های مجسمه ها رو بهم بچسبونم...یه دونشم نتونستم درست کنم..البته فقط واسه تنبیه این دستور رو بهم داده بودن...مجسمه گندهه همش داشت چپ چپ نیگام میکرد...چوبدست هم دستش بود..خیلی دلم میخواست بزنم داغونش کنم...از هرچی مجسمه و بته بدم میاد...خوب کردم شکوندمشون..............و....ایستاده بود همچنان...خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......................مرسی
|