ما را از شیطان نجات بده
...بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم....
سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...براتون تعریف کنم که قبلا قبلنا ..ینی چند سال پیش ...من گرفتار یه مشکل شده بودم...بی تعارف بگم...یه مشکل روانی...ینی شروع شده بود هی داشت بیشتر میشد...الان میگم ..خوب..راستش همش خیال میکردم هرکی که داره میخنده درواقع داره به من میخنده...اولش وختی اطرافیان نزدیکم میخندیدن اینجوری فک میکردم..بعدش کم کم به جایی رسیدم که حتی دو نفر تو فاصله بیست متری داشتن به یه چیزی میخندیدن خیال میکردم دارن به من میخندن...این مشکل یه جوری بود که خجالت میکشیدم برای کسی تعریف کنم....اولش خودمو بی خیال میکردم...بعدش فایده نداشت...همین باعث میشد هی الکی همینجوری هی تو خودم باشم و مواظب باشم که کار احمقانه ای نکنم تا کسی بهم بخنده...ولی این مشکل همش داشت بدتر میشد...یه بار تو تلوزیون یه مصاحبه تو کشور خارجی داشت پخش میشد دو نفر همینجوری از جولو دوربین داشتن رد میشدن ...بعدش داشتن میخندیدن کاری هم با مصاحبه کننده و دوربین نداشتن...خوب...فک کردم دارن به من میخندن...تلوزیونو خاموش کردم....بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم...این خیلی بد بود...چند مدت هی فک کردم ...تا یه چیزی به ذهنم رسید...پیش خودم گفتم..هانی بیا اینو امتحان کن ببین چجوره...خوب...از فرداش پیش خودم گفتم اصن هرکی داره میخنده به من میخنده...این خیلی خوبه و من خودم دوس دارم همه بهم بخندن...اولش خیلی سخت بود...بعدش بیماری توی ذهنم عقب نشینی کرد....بعدش دو ماه تقریبا طول کشید تا کاملا خوب شدم...نه تنها خوب شدم بلکه خیلی شوخ و خنده رو شدم ...همیشه سعی میکردم کاری کنم تا اطرافیانم بخندن....هنوزم همینجورم و ازینکه باعث خنده و خوشحالی دیگران بشم خیلی خوشحال میشم..خوب..ولی دیگه منظورم دلقک بازی بی نمک و آزاردهنده نیست....یه چیز متعادل و منطقی...خوب...بیماریهای روانی هم مثل بیماریهای جسمی هستن...تقریبا همه آدما بعضی اوقات بهشون دچار میشن...نشانه های مشخصی هم ندارن ولی خدا بهمون یه قدرتی داده که خودمون میتونیم وجود بیماری روانی یا ذهنی رو توی خودمون تشخیص بدیم...خوب...پس همونجور که من برای بیماریهای جسمی خودم دکتر میرم...باید برای مشکلات ذهنی خودمم برم پیش متخصص...اصلنه اصلنم خجالت نداره...حالا خجالت میکشم واسه سرماخوردگی برم دکتر؟..واسه مشکلات ذهنی هم باید برم تازه فک کنم اینیکی مهمتره...وگرنه خدانکرده ممکنه بعدن وایسم سرکوچه از مردم سنگ پرت کنم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی
ادامه مطلب
|